جدول جو
جدول جو

معنی هم کنیه - جستجوی لغت در جدول جو

هم کنیه
دو یا چند تن که دارای یک کنیه باشند
تصویری از هم کنیه
تصویر هم کنیه
فرهنگ فارسی عمید
هم کنیه
دو یا چند کس ک دارای یک کنیه باشند (نسبت بهم) هم کنیت
تصویری از هم کنیه
تصویر هم کنیه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هم کنون
تصویر هم کنون
همین دم، همین لحظه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم کنار
تصویر هم کنار
دو تن که در کنار هم یا در آغوش هم باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم کاسه
تصویر هم کاسه
دو تن که با هم از یک کاسه غذا بخورند، هم خوراک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم کنش
تصویر هم کنش
همکار، هم کردار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم کیش
تصویر هم کیش
دو تن که یک دین و یک مذهب داشته باشند، هم مذهب
فرهنگ فارسی عمید
(هََ)
دو تن که پیرو یک کیش و یک مذهب باشند:
که بر جندشاپور مهتر تویی
هم آواز و هم کیش و همسر تویی.
فردوسی.
از آن کاو هم آواز و هم کیش توست
گمان بر که قیصر به تن خویش توست.
فردوسی.
بدو گفت خسرو کنون خویش توست
بر آن برنهادم که هم کیش توست.
فردوسی.
که نزد خدایان ما بار نیست
نه هم کیشی ایدر تو را کار چیست ؟
اسدی.
رفت گبری پیش گبری گفت هم کیش توام
گبر گفت ار چون منی پس بر میان زنار کو؟
سنائی
لغت نامه دهخدا
(دَ کُ)
چیزی چون بالش و رفاده به صورت دایره انباشته به پشم یا پنبه یا جامه پاره ها یا حصیر بافته شده که آن را در جامه ای گرفته بر در دیگ پلو و چلو نهند تابخاری که از درون دیگ متصاعد شود به خود کشد و دوباره بصورت قطرات آب در دیگ نریزد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هََ قَرْ یَ / یِ)
هم ده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ سَ / سِ)
هم خور. اکیل. کسی که با آدمی در یک کاسه غذا خورد. (یادداشت مؤلف) :
من و سایه هم زانو و هم نشینی
من و ناله هم کاسه و هم رضاعی.
خاقانی.
بگو با میر کاندر پوست، سگ داری و هم جیفه
سگ ار بیرون در گردد تو هم کاسه مگردانش.
خاقانی.
، به کنایه، قرین و نزدیک و یار و همدم:
مرد را از اجل بود تاسه
مرگ با بددل است هم کاسه.
سنائی.
یار هم کاسه هست بسیاری
لیک هم کیسه کم بود باری.
سنائی.
فرشته شو، ار نه پری باش باری
که هم کاسه الا همایی نیابی.
خاقانی.
ذنب مریخ را میکرد در کاس
شده چشم زحل هم کاسۀ راس.
نظامی.
چو هم کاسۀ شاه خواهی نشست
بپیرای ناخن، فروشوی دست.
نظامی.
منه در میان راز با هر کسی
که جاسوس هم کاسه دیدم بسی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(هََ کِ)
هم آغوش. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ سَ / سِ)
جمعالمال. دو تن که در مال، یکدیگر را شریک دانند:
یار هم کاسه هست بسیاری
لیک هم کیسه کم بود باری.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(هََ پَ جَ / جِ)
هم زور. هم نبرد. هم آورد:
نه با شیری کسی را رنجه دارد
نه از شیران کسی هم پنجه دارد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ یَ / یِ)
هم مرتبه و هم رتبه. (آنندراج) :
هم پایۀ آن سران نگردی
الا به طریق نیک مردی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
که دم او را کنده باشند. کنده دم، ضرب دیده. شکست خورده. صدمه یافته. موهون. خوار. که شکست یافته و سخت درصدد جبران و انتقام است. (از یادداشت مؤلف) : اینجا قومی اند نابکار و بیمایه و دم کنده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 49). و سخت آسان است بر من که با فوجی قوی از هندوان... راه سیستان گیرم... که آنجا قومی اند بیمایه و دم کنده و دولت برگشته تا ایمن باشم. (تاریخ بیهقی).
- دم کنده شدن، شکست خوردن و خوار و بدنام شدن: و غرض دیگر آنکه تا ما عاجز و بدنام شویم و به عجز بازگردیم و دم کنده شویم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216).
- مار دم کنده، ماری که دم او را کنده باشند و سخت خشمگین و خطرناک باشد. مار زخمی.
- ، کنایه از کسی که از کسی صدمه ای دیده و سخت برای انتقام می کوشد: علی تکین دشمن است به حقیقت، و مار دم کنده که برادرش را طغاخان از بلاساغون به حشمت امیر ماضی برانداخته است و هرگز دوست دشمن نشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). و علی تکین، مار دم کنده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 284). در مستی لب مار دم کنده را مکیدن خطر است. (کلیله و دمنه).
- مثل مار دم کنده، کینه ور. سخت کینه توز. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هََ کُنْ یَ)
دو تن که دارای یک کنیت باشند.
- هم کنیت مصطفی، هرکه کنیت او ابوالقاسم است:
ایا مصطفی سیرت و مرتضی دل
که هم نام و هم کنیت مصطفایی.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(مَ نی یَ)
مؤنث مکنی. رجوع به مکنی شود.
- استعارۀ مکنیه، رجوع به استعاره شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از هم قریه
تصویر هم قریه
همروستا دو یا چند تن که دریک قریه سکونت دارند
فرهنگ لغت هوشیار
دو یا چند تن که از یک کاسه غذا خورند هم غذا: با کارگران دکان همکاسه بود اما سم صاحب کار بر خود داشت، هم پیاله هم قدح، همنشین مصاحب: من و سایه همزانو و همنشینی من و ناله همکاسه و هم رضاعی. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم کنار
تصویر هم کنار
دو تن که یکدیگر را درآغوش گیرند در کنار گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
دارای همان دین همدین: رفت گبری پیش گیری گفت هم کیش توام گبر گفت ار چون منی پس بر میان زنار کو. (سنائی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم سنی
تصویر هم سنی
هم سن بودن همسالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم نیز
تصویر هم نیز
تاکید درمعنی هم: وهم نیز نشاید که از یک چیز جز یک معنی آید لازم
فرهنگ لغت هوشیار
ماننداین همچون این بهمین نحو: و همچنین جمله اجزای دیگر از نفس همین حکم را دارند، نیز هم ایضا: گفت... همچنین گفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم کنیت
تصویر هم کنیت
همپاژنام هم کنیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم کنون
تصویر هم کنون
هم اکنون همین دم همین لحظه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم چنین
تصویر هم چنین
((~. چُ))
مانند این، مثل این
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هم کاسه
تصویر هم کاسه
((~. س))
هم نشین، رفیق، کسی که با دیگری در نوشیدن شراب و عرق همراهی کند، هم پیاله
فرهنگ فارسی معین
هم خوراک، هم سفره، هم غذا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
هم آیین، هم دین، هم مذهب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
همین قدر، همین اندازه، کمی
فرهنگ گویش مازندرانی
هم خانه، دو تن یا دو خانواده که با هم در یک خانه زندگی کنند
فرهنگ گویش مازندرانی